مادر می بیند که فرزندانش بزرگ شده اند!

 مادر فرزندانش را بسیار دوست دارد.حاضر است که به خود آسیب برساند و ناقص و مریض شود تا فرزندش بهتر و آرام تر رشد کند.

مادران را با نفرمانی ها و کم توجهی های خود نرانجانیم، به آنها زیاد احترام کنیم و اگر تحصیل کرده هستند یا نه، حرف های شان را به آرامی گوش دهیم و تا جائی که به ما دانسته آسیب بزرگِ نمی رسد از آنها متابعت کنیم.

و با کوچک ترین چیز در پی خوشی آنها باشیم اگر یک زنگ مبایل شده یا یک شوخی و مزاح یا کدام هدیه یا به حرف های او با آرامش و احترام فقط گوش کنیم و اگر جای در برداشت خود درست نبودند به آنها توضیح دهیم

او با اندک ترین های فرزندانش بسیار خوش و مسرور می شود چون در سال های که طفل بودیم و هیچ نفهمیدم نه به زبان و نه به عذر و زاری، آنها به ما ترحم و لطف زیاد نمودند و اگر در شب ها سرد زمستان به گریه های دلخراش مان، خواب های شیرین شان را گرفتیم و فقط گریه نمودیم و آنها تلاش می نمودند که مفهوم زبان گنگ -گریه- ما را بدانند و به آن رسیدگی کنند.

خسته بودند یا مانده، آرام بودند یا ناآرام، حوصله داشتند یا بی حال…ما ناز می کردیم و گریه و به همین قسم ما را روز و شب سال ها پرورش و محبت دادند تا بزرگ تر شدیم.

بعدش به مکتب می رفتیم برای ما صبح وقت غذا آماده می کرد و لباس های ما را می شست و اُتو می کرد. و اگر کفش های ما نو نبود و یا چیزی کم داشتیم او از ما بیشتر رنج می برد.

ما هیچ یک اینها را آن وقت متوجه نمی شدیم و امروز هم فراموش مان شده است. ولی اگر خداوند به خواهد روزی که پدر یا مادر شدیم باز آن روز ها به یاد ما می آید. او را خداوند آنقدر صبر و حوصله داده است که تمام رنج ها را به این امید تحمل می کرد که روزی ما بزرگ می شویم و شاید مایه ی فخر او شویم. و حالا ما بزرگ شده ایم…

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *