قلعه

در یکی از شب های سرد زمستانِ یأس،1390، افغانستان؛
بیرون از خانه ی گرم و نرمی که هرگز نداشتم،
در کوچه ای تاریکِ فقر،

دست و پایم میلرزید،
برفِ گلوله ها و خوشه یی های بمب هنوز میبارید و من همچنان چترم را گم کرده بودم.
تک تکِ دروازه ی اندیشه های همسایه هارا بخاطر پناه خود کوبیدم
ولی خانه ی آن اندیشه ها یا سقف نداشت و یا هم جاه پناهی جزء برای خود نداشت،
شب سیاه و تاریکتر میشد
و گاهی چنان طوفانِ جهالت تند میوزید که حتی به چشم سر میدیدم که خانه های معرفت را چگونه ویران میکرد،
من همچنان حیران و سرگردان؛
درین شب گاه کسانی مثل خود را میدیدم که
پشت چراغِ علم و خانه ی گرمِ دل ،اندیشه ،عمل و لقمه ی از انسانیت سرگردان بودند.
آنسو تر چشمم به کسانی افتاد که پشت دیوارِ خانه عدالت گلوله و تیر شلیک میکردند و عدالت را میربودند
و همزمان صدای گریه ی طفلی از کوچه ی دیگر شنیده میشد
و من با تعقیب صدای گریه ،
پیرِ استعمار را دیدم که داشت طفل آزادی را زنده به گور میکرد .
هوای سردِ بیچارگی تنم را میلرزاند
عجیب تر از آن؛
به مردمی رسیدم که با سوزنِ آتشینِ جهالت، برای خود از یَخ لباسِ گرمِ خودباختگی میدوختند.
کوچه اندر کوچه همچنان حیران
بعد تر جایی برای نشستن و رفع خستگی پیدا کردم و اندی از فرو بستنن چشمانم نگذشته بود که
کسی محکم تکانم داد و
وقتی به خود امدم پیرمرد گدایی را جلو چشمم دیدم که
داشت بیداری را از من گدایی میکرد.
وقتی به پاه ایستادم ؛
از آن دور ها نوری چشمانم را میزد ،
نا خود آگاه بطرف نور نویدنم گرفت و آن نورِ ایمان بود،
بعدِ رسیدن به نور؛
چشمم به چند تنی افتاد که با هم خانواده ی تشکیل داده و هی قلعه ای را از خشتِ اُخوت و گِلِ مِهر و صمیمیت میساختند؛
به داخل دعوتم نمودند و وقتی از درِ قلعه داخل شدم ،
انگار من اولین پناهجوی سرزمین در قلعه نبوده ام،
صد ها تنِ دیگر مثل من در اتاق های گرمِ امید پذیرایی میشدند.

و آنان در مطبخ و جود شان حِلم و عزتِ نفس را میپختند و
دسترخوان بزرگی پهن نموده بودند که از جنسِ راستی و صدق بود
و ستاره ی به روشنی آفتاب را در میان سفره به عنوان چراغ گذاشته بودند ،

در ظرفی انسانیت و در ظرفِ دیگر آبِ امید و در دیگری علم ،معرفت و عمل و هزاران خورشِ فِطرت در ظروفِ دیگر مزین سفره ی شان بود.
از مهمانان استقبال گرمی میشد و هنوز که هنوز است و من این نبشته را مینویسم ؛
دروازه های قلعه برای عموم باز است و کسانِ بیشمار به عنوان میزبان برای خود و دیگران می آیند و منزل میگزینند.

سربازان قلعه را دیدم که زینه ای از چوبِ استقامت ساخته و بلند تا آسمان کردند
و هَی سیاهی شبِ ظلمت را با آبِ سپیده دم میشستند

و دقیقن به یادم هست که 19 حوت 1390 بود که
آنها به سختی و تلاش
صبح را طلوع دادند و مُهرِ ختم را بر تاریکی ها نهادند.

قلعه ی نجم مستحکم و پاینده و بیش درخشنانده تر از پیش باد

محمد فرمان شکیبا
17/12/1395
4:30
بامداد

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *