سخنی از یتیمِ تاریخ…. قسمت سوم
زمين ويرانه باد و سرنگون باد آسمان پير
اگر بينيم روزي در جهان نام “محمد” نيست
بعثت: این یتیم بزرگ منش(علیه السلام) کسی است که خدای سبحان او را تاج پیمبران و امام رسلان نموده وآغازین پیامش را به او تحت عنوان اقراء فرو میفرستد و قلب نازینش را با این آیه به خود آگاهی وخدا شناسیِ بیشتر وا میدارد. و دلش را با آهنگ زیبای اقراء مینوازد و او را تاج زیبای مخلوقات مینماید و به پیامبری مبعوثش میکند.
نشر دین: اندکی میگذرد که پیام وکلام خدای را به گوش مردمان زمزمه میکند وآیه های دلنشین را برای مردمان تلاوت مینماید. ولی او را نمی پذیرند و بر کلام خدا دست رد میزنند، پشت بر پیامِ پیمبر میکنند و سرِ ستیز بر میدارند و او را متروک قرار میدهند و تنهایش میگذارند، برای اینکه دست از رسالتش برکشد، او را میخواهند با مظاهر دنیایی بفریبند و برایش پیشنهاد زن و زر میکنند و زمانی هم اورا تهدید میکنند و برایش اتهام ساحری وکاهنی و یا جنون و دیوانگی میبندند.
بی خبر آنکه مغرور است نفسهای شان و مجنون است عقلهای شان و مهجور است درکهای شان. اما او (علیه السلام) در رساندن پیام خدا صبور و در کوتاه نیامدن غیور است، کوهِ صبر و دریای حلم است، استقامتش کوها را خجل میکند و آرامشش دریای عمیق را هم شرمنده مینماید، در پاسخ به کم خردان و جهلاء میفرماید: اگر آفتاب را در دست راستم و مهتاب را در دست چپ من گذارید تا رسالتم را ترک نمایم، هرگز چنین نخواهم کرد تا اینکه خدای تعالی رسالتم راتمام نماید و یا روحم را قبض نماید و در این رَه جان به جانان سپارم. وقتی زمزمۀ غیرت مصطفی(ع) را شنیدند، با دبدبۀ خویش برگشتند و صلابت محمد را نظاره کردند وحقارت خود را دریافتند.
متکبران و بی خردان و سرکشان بر او پشت کردند. ولی پذیرفتند پیامش را خردمندان و قبول نمودند کلامش را عاقلان و همراهش گشتند جوانان و هم رکابش شدن قهرمانان و یاورش شدند فقیران. زیرا وعده ی خدای سبحان بود که روز روزگاری نام نامی محمد در جهان خواهد پیچید و خشت قصر ستگمران خواهد پاشید و گلوی طغیانگران خواهد نالید.
آخرین لحظات: در آخرین روزهای عمرشان، بر بالین مریضی، در خانۀ مادر مومنان؛ عایشه(رض) بودند، دسته دسته به دیدنشان میشتافتند، گروه گروه به نماز جماعت میرفتند و پیامبر(ع) نگاه مهربانانۀ شان را به آنان دوخته بودند، افسوس میخوردند که درجمع یاران خویش نیستند، با خودشان میگویند رفیق اعلی، رفیق اعلی، عایشه(رض) میگوید یعنی چه یا رسول الله؟ رسول الله میفرمایند: ملک الموت آمد و مرا مخیر نمود که دنیا را انتخاب مینمایی یا خدا را؛ همان رفیق اعلی را؟ و من هم رفیق اعلی را انتخاب نمودم.
در همین روزها بود که پارۀ تن خویش را صدا میزنند، بابا بیا، فاطمه، گوش خود را نزدیک بیاور با تو نجوایی دارم ورازی، دیدگان همه سوی پیامبر و فاطمه خیره میشود، پیامبر خدا(ع) حرفی میزنند و فاطمه گریه اش میگیرد و باز در گوشش حرفی میزنند و فاطمه تبسم میکند. مردم راز این کارش را میپرسند، و او میگوید: وقتی پیامبر(ع) فرمودند: با دنیا خدا حافظی میکنم و از یارانم جدا میشوم و فامیلم را در دنیا میگذارم و بسوی خدا میروم، اشکم چکید و بدنم لرزید و وقتی فرمودند: اولین کسی که به من میپیوندد و دنیا را ترک میکند، تو هستی ای فاطمه، خوشحال گشتم و تبسم نمودم که به بابایم میپیوندم.
درحالی که سر مبارک شان بر زانوی های عایشه(رض) است ناگهان سر مبارکشان سنگینی میکند و مادر مومنان میداند که خیر البشر، محمد صادق و امین با دنیا خدا حافظی نمودند، سفر بسوی رفیق اعلی و خدای رحمان کردند.
جان سخن: ایشان دین را با تمام نا ملایمات روزگار و بد خواهی افراد بیمار، با زیبا ترین شکلش به مردم رسانده و امانت را اداء نمودند، رنجها در این ره دیده وخون دل خوردند تا پیام خدا را رساندند، نسلی را پرورش دادند که تاریخ را حیران نمود و مجموعه ی را تقدیم جهان کردند که نسل بشر نظیرش را ندیده بود. واما ایشان مانند نام آوران تاریخ نیستند که نام شان چند روزی سر زبانها مذکور و سپس در لابلای کتابها مکتوم شود، ایزد منان نام شان را مرفع و بلند داشته، روزانه در ده ملیون مسجد نام محمد(ع) به فراز آسمان میپیچد و دل آسمان را خرم وشاد میکند، همین کافی که خدای بزرگ نام زیبای محمد را در کنار نامش قرار داده.