سوم حوت؛ حمّاسهی جاودان:
نویسنده: انعام الله رحمانی؛
رکنِ نجم
افغانستان بر لبهی پرتگاه قرار گرفته… چهرهی کابل دگرگون گشته… سپاه شکستناپذیرِ شوروی از راهِ زمین و هوا بالای آزادگانِ ذلتناپذیر آذر میافروزد و آتش میبارد… آه! دهکدهای که سالهایِ سال، خورشید آزادی در آن میتابید و مرغان خوشآهنگ از قلهی درختانِ سایهدار نغمههای شادی سر میدادند امروز به ماتمکدهی دلآزار و غصّهافزایی مبدَّل گشته است… خندههای خورشید بر لبانش خشکیده… ستارههای آسمانِ بختِ این ملَّت از چشمکزدن بازاِستادند… مرغانِ خوشنوای درختانِ سایهدار به رگبار بسته شدند و دگر آوازی از آنها به گوش نمیرسد… تمام فصلهای سال یکرنگاند و چهرهی واحدی دارند… آری؛ همه سرخرنگاند و گلگونقباء… مردم همه در میانِ کورهداغهای وحشتزا و اضطرابآفرینِ استبداد و استعمار زندگی بهسر میبرند… فصلِ بهار با همه خوبیها و نشاطآفرینیهایش دیار مارا پدرود گفته… همهجا سرخرنگ مینماید و حتّی لالههای دشت و دمن و کوهسار پایگاهاش را به شهداء سپرده است تا همهجا را با رنگ سرخ مزیَّن سازند… شعرای دردآشنایِ میهن با سرودههای دردمندانهایشان بهار را به عقبنشینی فرا میخوانند و میگویند:
گویید به نوروز که امسال نیاید
در کشورِ خونینکفنان ره نگشاید
بلبل به چمن نغمهی شادی نسراید
ماتمزدگان را لبِ پرخنده نشاید
خون می دمد از خاک شهیدانِ وطن وای
ای وای وطن، وای وطن، وای!
***
غرش هواپیماها و تانکهای شوروی و صدای راکتهایِ قارهپیمایِ آن، خواب را بر دیگران حرام ساختهبود… پرچمِ داس و چکش بر پشتِ دروازهها جلبِ توجه میکرد… جلَّادانِ بیرحم و استقبالگرانِ استعمار منادیانِ آزادی را روانهی سیهچالها کرده بودند و عدّهای را به به رگبار سیاه بستند. در چنان روزگارِ عجیب، مردمان به سه دسته تقسیم شدهبودند. دستهی اول؛ ناعاقبتاندیشانی بودند که نهتنها در برابر آواز ظلم مهر سکوت بر لب نهادند؛ بل در برابر پیکارگرانِ ظلمستیز و زنجیرشکنانِ بادیانت سنگر گزیدند… جبهه گرفتند و سر بریدند. دستهی دوم؛ مردمانی بودند که به مغارهها و گوشههای دور پناه بردند و در برابر غریو استعمار به سکوتِ وحشتناک توسُّل جستند. اما دستهی سوم؛ طلسمشکنانی بودند که سکوت در برابر طغیانگریها، آتشافروزیها و زنجیرافگنیها را داغِ ننگینی میدانستند بر جبینِ انسانیَّت… اینها با زبانِ حال میگفتند:
تو شاهینی، قفس بشکن، به پرواز آ و مستی کن
که بر آزادهگان داغِ اسارت سخت ننگین است
الله اکبر!
اینها، هم خود میرزمیدند و هم دیگران را به میدانِ مبارَزه فرا میخواندند. علماء راستین و روشنفکرانِ متدیِّن در پیشاپیشِ این رستاخیز بزرگ قرار داشتند… رستاخیز بزرگ و نجاتبخش… انقلابِ اصلاحطلبانه و استبدادستیزانه. اکثریّتِ قیامکنندهگان را جوانان تشکیل میدادند… نه هر جوان؛ دانشجویان و دانشگاهیانِ مسلمان و اسارتناپذیر… دخترانِ مسلمانی چون “ناهید”… جوانانِ مسلمانی چون: حبیبالرحمن … و هزارانتنِ دیگر.
***
الله اکبر!
امشب اما شبیست متفاوتتر از شبهایِ دگر… حماسیتر، نشاطآفرینتر و ماندگارتر. امشب را باید شناخت… امشب را با حمَّاسههای ماندگارش.
روزها و هفتهها و ماهها… خاموشی و سکوت… نه نه؛ هرگز… سکوت را باید شکست… قصرهای آسمانخراشِ خاموشی را به پایین باید کشید… طلسم استکبار را در همکوبیدن و قفلهای تزویر را شکستن باید. آخِر سکوت بس است… سکوت ذلتآفرین است… سکوت ریسمانِ استعمار را درازتر و تعمیر استبداد را بُلندتر میسازد… سکوت را باید شکست!
الله اکبر!
شهرِ کابل فضای دیگری دارد… ستارههای آسمان… مهتاب… زمین و زمان همه نظارهگرانِ امشبِ کابلاند… همه با خبرَند که امشب واقعهی بزرگی در راه است… همه چشمبهراهِ رویداد بزرگِ امشباند. ستارهگانِ آسمان با هم زمزمه میکردند و میگفتند: در نیمههای امشب قافلههای بزرگی از راهِ ما عبور خواهند کرد و بر ما سلام خواهند داد؛ قافلههایِ سترگیکه همه چراغ بهدستاند و پیراهنِ سرخ بهتن دارند. فرشتهگانِ الهی به هم میگفتند: امشب به استقبالِ مهمانهایِ تازهای خواهیم نشست… مهمانهایِ متفاوتتر از دیگران… هله برخیز! مهمانانِ امشب پیراهنِ گلنار به تن دارند و دارند به ما نزدیک میشوند… مهمانانِ امشب، برگزیدهگانِ ویژهی خداوند بزرگاند.
الله اکبر!
قصرِ سکوت و خاموشی فروپاشید… نعرههای بُلند و غرورآفرینِ الله اکبر توأم با صدای شمشیرها و سنگها و شیشهها ایجادکنندهی هنگامهی عجیبی بود… مردان و زنان، پیران و برنایان… و حتّی اهل هنود که اعتقادی به اسلام نداشتند… همه از خانه و کاشانه برون آمدند و نعرههای الله اکبر سر میدهند… سنگِ غضب بر فرقِ استعمارگران میزنند و عمّالانِ سیاهقلبِ استبداد را به تمسخر میگیرند و با صدایِ رسا و بُلند میگویند:
به خاکِ ما چرا ای بیخدایان! پای بنهادید؟
به حــالِ ما چــرا ای داعیــــــانِ صـلح! افتـــادید؟
شــــــما بنیانگذار جـــور و تزویرید و بیـــــدادید
ستمکارید و آدمخوار و خونشآام و جلّادید
طیّارههای دشمن به پرواز درآمدند… صدایِ تانکها و زرهپوشهایِ دشمن زمین را تکان میدهد و گوشها را میآزارد؛ اما ندای الله اکبر صدایِ هواپیماهایِ مدهش و زرهپوشهای تکاندهنده را به چالش کشیدهاست… مردم از هر سو و کِناری به سوی جلَّادانِ بیرحم و خداناباورانِ سفَّاک هجوم آوردند و حملهور شدند. کشته شدند و آویخته شدند!
***
سحر شد و افق خندید… نغمههای جانبخشِ الله اکبر از میانِ نعشهای به خونطپیدهی کابل هنوز به گوش میرسید و آدمی را به جادّهی آرامش رَه مینمود… آفتاب