سرودهء : الیاس یوسفی
امشب اندر ظلمت دوران
دلم بر وصف احمد
نمیداند چه بنویسد؟!
نمیداند چه سان از حال وی گوید؟!
بدان از وصف حالش
زشأن با کمالش
توان خامهی بیچاره معذور است
چراغ عقل در پیشش
بسان لیل بینور است
به وصف احمد مرسل
به زنجیر شگفتی ها
خِرد بیچاره میپیچد
ودر دشت کمال وی
بسی حیرانمیگردد
برای ما زشهرخود
چه بی باکانه بیرون شد
و آن روی و رخسارش
چه مظلومانهپر خون شد
برای ما و تو یارا
شکم را سنگ میبسته!
برای ما و تو جانا
دو دندان او بشکسته
هنوز هم لاف حب او
دهان ما و تو گوید!
ولی احمد رواج دوستداری نیک میداند
همان روزی که از همسر
همان روزی که از مادر
واز هر کی که ازجانت عزیزت هست بگریزی
همان روزی کهمشکل ها
هجوم یکدم آرند
دهانت نفسمن گوید!
ولیکن در حضور حق
حبیبم امتی گوید
یکی روزی پریشان بود
به یکدمگریهی سرداد
بگفتند سر براهت باد
چرا این گونه حالت هست؟
بگفتا بهر ما و تو
دل او خیلی دلتنگ است
نگفتم ای برادر جان
که رسم دوستداری را
حبیبم شاه شاهان هست
تو هم راه صداقت گیر و رسم دوستی سر کن
جواب حب وی دادن چه دشوار است باور کن!