نجم

روزی عید خواهد شد عید؛

چه خوشایند کلمه و چه زیبا واژه ای؛ و چقدر این کلمه برایم آشناست. یادم می آید که این کلمه را در جایی دیگر نیز شنیده ام؛ آری در شعایر اسلام مان؛ زمانی که از جانب خدا برای مان دو عید( فطر و اضحی) به هدیه اعطا شد. و امروز عید است، بلی؛ عید سعید فطر، روز شادی و سرور؛ روز گشت و گذار و دید و باز دید، روز شور و شعف، روزی که همه، قید غم دنیا را زده و غرق در خوشی به سر می برند؛ گل لبخند بر لبان همه شگفته است، و کمتر کسی را می بینی که زیبایی چهره اش را در پشت نقاب غم پنهان کرده باشد. آری؛ همه شاد اند، من هم شادم؛ اما در اعماق قلبم به این شادی راضی نیستم. در گوشه ی دلم، صدایی زمزمه می کند، صدایی منشاء گرفته از مهر برادری، صدای از گلایه های یک وجدانِ سالم، صدایی لرزان از یک قلبِ پر از درد، و این طور مخاطبم قرار می دهد:

چطور می توانی شاد باشی و در خوشی غرق باشی، در حالی که برادران و خواهران تو در گوشه گوشه ی دنیا، قرین غم و اندوه اند؟

چطور می توانی بر سفره های رنگین بنشینی، از میوه و شیرینی آن استفاده کنی، در حالی که سفره ی عیدِ برادران تو در اکناف این بوم، با رنگ خون جگر گوشه های شان رنگین شده است؟ چطور می توانی با رضایت دل قهقه سر دهی، حال آنکه سرود زیبای برادران تو در هر کجای این زمین، گریه های سراسر غمِ خواهرانِ بی عفت شده، توسط ستمگران زمان و کودکانِ از مادر جدا شده، توسط ظالمان زمانه است؟

به چه روی می توانی از نظاره ی مناظر سبز و طراوتِ صبحگاهان، لذت ببری؛ با وجودی که صورتِ کودکان مظلوم را به جای لبان پر مهر مادر، اشک های جدایی بوسه می زنند و وجود نازُک جگر گوشه های مان را، درد های گرسنگی، به جای دست حمایتِ پدر، با سختی می فشارند؟

و این صدا ها… و این صدا ها در رگ رگ وجودم طنین انداخته و زیبایی لبخند خوشی مرا به چهره ی سیاه غم مبدل کرده است. در حالی عید را تجلیل می کنم که جای جای این آسمان را اندوه فرا گرفته است، اندوه ذلت مسلمانان، اندوه کشتار و یتیم و بیوه کردن ها، اندوه بی عفتی ها و زبون کاری های این بشر. امروز عید است و برادرانم در این جهان، هنوز رمضان شان تمام نشده است، هنوز روزه ی صلح گرفته اند و در انتظار افطار خوشی نشسته اند. برادران عزیز من!

بی غم، غم تان را بخورید، کسی به فکر شما نیست، اینجا مسلمانانِ دیگر که همیش، سنگ برادری با شما را به سینه می زده اند و طبل ایثار و فداکاری به صدا در می آورده اند؛ همه در خوشی به سر می برند و راهِ سرور می پیمایند؛ آخر امروز عید شان است و روز خوشی. اما؛ برادران و خواهران مسلمان من! نردبان امید را از درِ درگاه خد بر ندارید؛ زانوی غم در بغل نگیرید، طرحِ غم در چهره نیاندازید، چون؛ تا خدا هست، امیدی نیز هست. من امید دارم که روزی، عید خواهد شد. روزی شما را هم در شادی خواهیم دید، روزی شما طعم زیبای زندگی را خواهید چشید ، رنگ سفید کبوتران صلح را خواهید دید و نوای دلکش بلبلان عید را خواهید شنید، روزی خواهد آمد که همه با هم، روز را به خوشی سر خواهیم برد. روزی عید خواهد شد، اندکی صبر؛ آن روز چندان دور نیست، فقط چند قدم دورتر ، پشت آن تپه ی تلاش، آن طرفِ کوهِ امید و در آخرِ همین راهِ مستقیم؛ در همین نزدیکی ها؛ نزد خدا!

عبدالهادی” مهدی” 1397/3/24