نجم

نجم، ستاره ای از تبارِ یک خورشید

نوشته: عبدالرحمن عزام

به مناسبت ششمین سالگرد تاسیس نهاد جوانان مسلمان(نجم)

درین آشفته بازار امروزِ ما که خداناباوران، دین گریزی را سعادت (!) می دانند و سر خمی در آستان دسیسه های درباریان شیطنت را عزت می شمارند، و زمین را تاریکی جهل فرا گرفته است و آسمان را سیاهی ذلت به آغوش کشیده است، و اینک که بر ختم روزگارِ تدین، گرگان ستم، مُهر پایان می گذارند و همگام با اهریمن، روبهان مکر پیشه‏ی استعمار، زوزه و شغالان پیر استخراب لالایی سر می دهند، آری درست همینک که بر ویرانه‏های کوچ رمیده‏ی انسانیت، بومِ بی دینی بر طبل تباهی می کوبد؛ و اینک که در بیشه‏ی پُر ریشه‏ی سازندگی، ددانِ ددمنش تیشه می زنند و عفریتان دیوسار، آهنگ خویش ساز کرده اند و کابوس تاج شهسواری و عزت، بر سر ذلیلانه‏ی ذلت می بینند و بجای شیر، شرّ را به شهنشهی بر گزیده اند. می باید علمبردارانی سرسپرده، سینه سپر کنند و لوای دین بر دوش گیرند تا تابشی در تاریکی و مشعلی فراراهِ راهِ راه گم‏کرده‏گان و گام برداران راه سعادت شوند و آبراهه ای بر دل کویرِ خشکیده‏ی تشنه کامانِ خشکیده لب باشند.

امت اسلامی ما، اندی زمان است که از لابلای لبان خوشیده‏ و سینه‏ی در هم شکسته‏ی خویش، زمزمه‏ی انتظار دستی را سر می دهند که برای رهایی شان از منجلاب و تاریکی، بلند شود و چشم انتظارِ ظهور ستاره ای اند تا دمه‏اش از ستیغ کوه‏پایه های سرزمین مهر، تیغ بکشد و بر پهنای افق بتابد و رهی به دل تیرگی ها بگشاید.

اما و اگرا!!!

دست لبیک این ندای را کِی بلند خواهد کرد؟! و این دست، از کدام آستین به در خواهد آمد و کَی سر بر خواهد آورد؟! و کجای را در خواهد نوردید؟!

سرانجام در این گیرودارِ پر فراز و فرود، ستاره ای ب‏درخشید و ماه مجلس شد، کرانه ها را نور بخشید و برای تاریکی نشسته‏گانِ افق های تاریک، روشنی به ارمغان آورد. و همینک، برای امت خویش، سرزندگی آورد. و این ماییم که از دلِ تیرگی، به نوری دل بسته ایم و از فرودِ زمین به ستاره ای بر فراز آسمان، چشم امّید دوخته ایم. آری! اینک در دور دست خویش درخششی را به تماشا نشسته ایم که نوید خورشید می دهد و خبرِ آفتاب می آورد.

اگر دامنه‏ی تابندگی این اخترِ تابناک و سلاله‏ی نجیب این کوکبِ اصیل را پَی رویم، کششِ کشاله‏ی او ما را به بزرگ آفتابی می رساند که روزی در ظلمت‏کده‏ی تارِ تیره روزی، پرتوِ فروغ افشاند.

بلی؛ اگر که ورق‏های پاره‏ی تاریخ دیروز خویش را از دل گرد و غبار کتاب‏های انباشته و ناخوانده‏ی کتابخانه های سر به زیر کشیده ای که به قبرستان فرهنگ تبدیل شده اند، بر گردانیم و بر سطرهای پریده‏ی قلم کشی شده‏ی دستان تهیمند، بنگریم، رد پایی از آواره ای می یابیم که از خوابگاه غفلتِ پیکرهای انسان نما، سراسیمه سر بر افراشته و گرد و خاک خواب دور و دراز را پاک و برای بیداری سرسپردگان بیهوشی، هوش به ارمغان آورده است. و او دل را به دریای کویر آواره‏گی زد تا باشد ره گم کرده گان گمره را راهی بنمایاند و خفته گان خواب آلود را بیدار کند. او  دست همت از آستین غفلت بدر کشید و با سر انگشت اشارت به پیروزی آینده، بشارت داد.

براستی، او آفتابی بود که پهنای قلمرو سیاهی را خط کشید و بر عالم، نور و تابندگی پرتواند.

آری! اویی که با سینه‏ی پرِ از درد، و دلی مملو از آهِ سرد، هر روز رهسپار رهی بود و دشت و دمنی در می نوردید؛ اما، در فراسوی هیچ کرانه ای، پیشبازی ندید تا پیشوازش باشد. لذا، با دامنی پرِ از احساس و دستانی پرِ از التماس، هر دری و دروازه ای را کوفت، ولی… هیچ. او با دلی افسرده و چشمانی اشکالود، در آخرین لحظه های عمر، آنگاه که فرجامین دم از بازدم در می کشید، با سردادن آهی خفته از نهان و کیان وجود خویش، بر بدبختی و بخت برگشتگی امت سرگشته‏ی خویش، افسوس خواند.

او آخرین نفس های خویش را کشید و چشم بر روی هم گذاشت و راهیِ دیار ابدی خویش شد. آری آفتاب عمر او، حیات به خفاشانِ شب داد تا بر مرگ او، بجای نوحه، یاوه سر دهند و روز مرگ او را جشن حجله نشینی به کام کشند.

 او رفت. و اینک به آرامگهِ ابدی دیرینه‏ی خویش آرام آرمیده است.

و اما امروز که از ندای او خفتگان بیدار و غفلت زده‏گان هوشیار شده اند، مشعل به دستان فراوانی بر مسیر دعوت او یافت می شوند که مشت رهپیمایی او بر سینه می زنند و سنگ رهروی مسیر او بر سر می کوبند و در سلاله‏ی نسب و نصبِ خویش، بدو پیوند می یابند؛ اما!

اما؛ درین میان یگانه ستاره ای از افق میهن ما سرکشید که به درستی می توان آن را از نسل آن خورشیدِ آفتاب منش دانست. اختری که تحقق رؤیاها و براوری آرمان های او را در سر می پروراند.

بلی!!! و در یک فراز:

این شهاب ثاقبی که اینک در فراسوی میهن ما دل و سینه‏ی آسمان بیداری را نوازش می دهد، براستی با رهروی به مسیر فراخوانی او، ستاره ای از تبارِ آن خورشید است.