نجم

فاطمه در نبرد طرابلس!

داستانی براساس شعری از علامه اقبال رح

توسط:عبدالباسط خالد

با خواندن شعری از علامه اقبال لاهوری رحمه الله، در عالم خیال ذهنم به یک سفری در حدود صد و هفده سال به عقب رفت.روز دوشنبه بیست و سوم ماه اکتوبر سال 1911 میلادی است و در بیرون شهر طرابلس، مجاهدین ارتش خلافت با لباس های خاکی رنگ و کلاه های سرخ رنگ همه در نقاط تعین شده قرار گرفته اند و هر لحظه منتظر شروع  جنگ اند!

فرمانده نیروهای ارتش خلافت جنرال سلیمان باشا در حال گشت زدن بر مواضع سربازان خود است و خیلی نگران به نظر میرسد!

 بعد از اینکه در روزاخیر ماه مبارک رمضان، اولین بار شهر مورد حملات هوایی ارتش ایتالیا قرار گرفته بود، او به مرکز خلافت در اسلامبول اطلاع داده بود تا برای حفاظت از ولایات سه گانه خلافت اسلامی در شمال آفریقا، نیروهای کافی به این ولایات بفرستند، اما بنابر عدم موجودیت امکانات کافی تا هنوز نیروهای کمکی خلافت به سلیمان پاشا نرسیده است!

همین دیروزبود نیروهای اطلاعاتی اش به او اطلاع دادند که نیروهای ارتش ایتالیایی قصد حمله بر شهر  طرابلس را دارد، ارقام حمله کننده گان در مقایسه با نیروهای تحت امر او خیلی زیاد بود، بیست هزار سرباز تا به دندان مسلح ارتش فاشیستی ایتالیا تحت فرماندهی جنرال کانیفا!

دیروز بعد از صرف چای صبح در دفتر کارش بر عقب میزی نشسته بود،  بر روی میز نقشه بزرگی از سواحل مدیترانه قرار داشت و نقاطی با رنگ سرخ نشانی شده بود!

سرباز پس از وارد شدن، رسم و آداب نظامی بجآورد و مکتوبی که حاوی اطلاعات در مورد نیروهای مهاجم ایتالیوی بود را برایش تسلیم کرد.

  بالای چوکی اش نشسته بود و با دقت به آن میدید، آمار مهاجمین اشغالگر در مقایسه با ارتشی که او در اختیار داشت خیلی زیاد بود،  لحظه یی به فکر فرو رفت، برای ضد حمله باید هرچه میتوانست  تعداد نیروها را افزایش دهد.

او به فکر درخواست کمک از مردم مسلمان و مجاهد قبایل شد، قبایل مجاهد البراعصه مردم سلحشور و دینداری بودند و آماده بودند تا دوشادوش سربازان خلافت برای حفاظت از سرزمین های اسلامی بر علیه نیروهای اشغالگر ایتالیوی بجنگند.

او نامه ی به شیخ عبدالله رهبر قبیله البراعصه نوشت و از وی  خواست تا فقط جوانان قبیله را برای نبرد فردا با ایتالویان آماده سازد.

بعد از نوشتن نامه او را به سربازی تسلیم کرد؛ تا همین حالا آنرا به شیخ عبدالله برساند.

شیخ عبدالله بزرگ قبیله البراعصه در صحرا، در حال بازی با یگانه فرزند خود فاطمه است، او مردی نسبتا جوانی است که  بعد از مرگ پدرش رهبری قبیله را عهده دار شده ،  تنها 12 سال از ازدواج اش میگذرد و ثمره ای ازدواج او یک دخترک هوشیار ومهربان است به اسم فاطمه!

او فاطمه گگ ره که فقط 11 سال سن دارد خیلی دوست دارد، فاطمه تنها فرزندش است، از اینکه فرزندش در خانه تنهاست، وقت های را برای بازی کردن با او سپری میکند تا حس نداشتن خواهر برادر همبازی او را ناراحت نسازد.

سرباز پس از رسیدن به محل خیمه های قبیله البراعصه از جوانی آدرس خیمه شیخ عبدالله را میپرسد و جوان او را تا خیمه شیخ عبدالله رهنمایی میکند. شیخ عبدالله با کودک اش مصروف بازی است، همین که متوجه شیخ عبدالله میشود، نامه جنرال سلیمان پاشا را به او تسلیم میکند.

او پس از دریافت نامه به سرعت آن را باز نموده و مطالعه میکند، خیلی تند تند آنرا میخواند در میابد که جنرال سلیمان پاشا سپهسالار ارتش خلافت از او کمک خواسته تا جوانان قبایل را هرچه عاجل برای جنگ فردا آماده سازد.

جنگ با ایتالیوی ها، همین های که تقریبا یک ماه قبل شهر طرابلس را در روز اخیر ماه رمضان بمباردمان کرده بودند و حالا عملن میخواهند طرابلس را تصرف کنند.

بیش از بیست هزار سرباز ایتالیایی از طریق آبهای بحیره مدیترانه بالای گوشه ی از حکومت خلافت اسلامی حمله نموده است. تعداد سپاهیان خلافت اسلامی موجود در شهر طرابلس در حدود سه هزار سر باز هست، همه جان برکف  آماده دفاع از کیان اسلام در مقابل نیروهای اشغالگر ایتالیوی اند ولی تعداد شان خیلی کم است.

او فَورن تمام بزرگان قبیله را به یک نشست فوری فرا میخواند و در خواست جنرال سلیمان پاشا را به آواز بلند برایشان به خوانش میگیرید.

بعد از ختم خوانش نامه، به آواز بلند خطاب به سران قبایل میگوید.

مردم مجاهد و مسلمان قبایل!

امروز روز آزمایش ایمان ما و شماست، امروز سربازان خلافت در یک نبرد دفاعی در مقابل ارتشیان کافر و متجاوز ایتالیا تنها مانده اند، همه و شما مسوولیت داریم تا به کمک برادران ترک خود بشتابیم و از این خاک اسلامی دفاع کنیم.

امروز روز اثبات ایمان و وفاداری ما وشما نسبت اسلام عزیز و میهن اسلامی مان هست، هر قبیله از همین حالا جوانان خود را آماده پیکار فردا سازند و تمام وسایل جنگی که در اختیار دارند را آماده سازند.

مجلس بدون مخالفت تمام میشود و او به خیمه اش بر میگردد.

خانمش از او در مورد پیام  سرباز و این مجلس فوری میپرسد او هم به شکل مختصر ازینکه فردا جنگ است و جنرال عثمانی ازو در خواست کمک کرده میگوید.

” ازما خواسته تا به اندازه توان،  مجاهدین را برای دفاع از طرابلس در مقابل نیروهای ایتالیایی آماده سازیم، نیروهای ایتالیوی 20 هزار نفر است و اما سربازان خلافت فقط 3 هزار نفر!”

فاطمه گگ کوچک ازینکه پدرش بخاطر کم بودن تعداد مجاهدین غمگین است، میگوید که او نیز میتواند مانند یک مجاهد در صف جهاد برای دفاع از سرزمین های اسلامی قرار بگیرد.

پدرش برای فاطمه میگوید” دخترک عزیزم تو بسیار خورد هستی، تو که سلاح استعمال نمی توانی؟ پس در حضور تو در این نبرد چی فایده؟”

شیخ عبدالله تلاش میکند تا دخترک کوچکش را قانع سازد که بودن او در جبهه اصلن هیچ منفعتی ندارد، فاطمه از شنیدن حرف های پدرش قانع میشود و لی همین که شب میشود تا صبح خوابش نمیبرد، از ینکه تعداد مجاهدین اندک اند و دشمنان خیلی زیاد! او تمام شب را با خود می اندیشد، از اینکه اگر در جریان جنگ از سلاح استفاده کرده نمی تواند، حد اقل برای مجاهدین که میتواند در جریان نبرد آب توزیع کند.

فردا صبحِ وقت، پس از ادای نماز صبح به تعداد 1432 نفر جوان از تمام قبایل آماده یکجا شدن با ارتش عثمانی بر علیه ایتالوی های در نبرد طرابلس هستند.

شیخ عبدالله نیز با اسب خود آماده است و لی در عقبش کودکی 11 ساله ی نیز سوار اسبش هست!

بلی فاطمه گگ یکجا با پدرش آماده رفتن به صف جهاد شده است، شیخ عبدالله پس از صحبت مختصر دستور حرکت به سوی طرابلس را میدهد.

آفتاب تازه طلوع نموده که او و افرادش در بیرون شهر طرابلس خود را نزد سلیمان پاشا میرسانند.

شیخ سلیمان پاشا پس از شنیدن آمار مجاهدین قبایل از شیخ عبدالله آنها را به سه گروپ تقسیم نموده و هرکدام را به جهتی میفرستد و خود شیخ عبدالله باید به جبهه سمت راست نبرد برود.

فاطمه گگ نیز با پدرش در جبهه سمت راست میرود، مجاهدین هرکدام بر مواضع خود قرار میگیرند و تا چند لحظه بعد تاریخ شاهد وقوع یکی از عجیب ترین لحظه های خود است، بلی لحظه ی که دختر کوچک امت با همت والایی که دارد دوشادوش سربازان خلافت برای دفاع از سرزمین های اسلامی آماده رزم و پیکار!

او که دستان کوچکش توانایی حمل اسلحه را ندارد، اما میتواند با حمل ظروف گِلی آب به مجاهدین تشنه لب آب برساند.

جنگ آغاز میشود و دو طرف با استفاده از سلاح های دست داشته شان به سمت همدیگر آتش میگشایند، و در میان آتش و دود این فاطمه گگ قهرمان است که با دستان ناتوانش کوزه گِلی را از مشک های آب ذخیره گاه پر نموده و به سراغ خندق های جبهه میرود تا به زخمی ها و سربازان آب برسانند؛ مبادا زخمیی از سربازان ارتش خلافت آخرین لحظات زنده گی شان آرمان نوشیدن جرعه آبی را به گور ببرند!

فاطمه گاهی به این سو میدود و گاهی به آن سو و هر زخمی که ازش آب میخواهد، به سرعت خود را به او میرساند.

او خیلی بزرگتر از سنش کار میکند، اضافه شدن صفت مجاهده در مقابل اسمش یعنی “مجاهده فاطمه” به او قدرت و نیروی بخشیده که هرگز احساس ناتوانی و درمانده گی نمی کند.

جنگ سخت ادامه دارد و شمار زخمیان ارتش اسلامی رو به افزایش است و فاطمه گگ با وجودی که خیلی خسته است از تلاش دست نمی کشد، او با شجاعت و با قوت در صفوف جبهه به هر سو میدود تا مگر سرباز زخمی که در حال شهادت است لب تشنه از این جهان نرود !

در گیرو دار صحنه های نبرد، مجاهدی که گلوله ی در سینه اش اصابت نموده و در خاک افتیده است خیلی به آهستگی نفس میکشد و زبانش از شدت تشنگی از دهنش بیرون شده، سربازی کناری اش با آواز بلند برای فاطمه صدا میزند: آب! آب! لطفن کمی آّب بیاورید!

با شنیدن این صدا فاطمه گگ کوچک به سمت خندق دوان دوان به حرکت میشود، دستان کوچک اش این ظرف پر از آب را خیلی به سختی حمل میکند و این گام های کوچکش به سرعت در حال حرکت اند، اما هر قدر میدود، فاصله بیشتر شده میرود!

تیز تر گام میزند اما فکر میکند فاصله اش بیشتر شده میرود، او نمی داند که تاریخ با عزت این امت صحنه دیگری برایش رقم زده است، او نمی داند که امروز یک حادثه ناگوار دارد در حال ثبت شدن بر تاریخ پر عزت این امت است!

بلی او نمی داند که این گام های کوچک اش با این سرعت او را به سمت مرگ با عزتی میکشاند!

او نمی داند که مشتاقانه و کودکانه به سوی شهادت گام میزند، تا صفحات با عزت  تاریخ این امت مظلوم را رقم بزند!

تو گویی زمان متوقف شده است و زمین و آسمان شاهد به وقوع پیوستن واقعه پربار تاریخ!

در میانِ عالم از آتش و گلوله، فاطمه گگ ساقی میدان های نبرد، نمی داند که از فواصل دور در آنسوی جبهه، نشانه ی سلاح رایفل سرباز ایتالیوی قرار گرفته است، او هرچه تند بود اما سرعت اش هرگز از گلوله رایفل سیاه بیشتر نیست!

 سرباز ایتالیوی بی رحم در میان این 4432 تن سرباز مسلح، فقط همین فاطمه گگ را باب مرمی خود یافته است، او را به دقت نشانه گرفته است تا مبادا مرمی اش به خطا رود!

با شلیک نمودن سلاح خود در لحظه فاطمه گگ را با همان کوزه دست داشته اش نقش زمین می نماید و این ظرف آب اوست که به زمین میخورد و تمام آب اش میریزد!

فاطمه گگ که تازه یازده بهار از عمرش گزشته است، با اصابت گلوله ایتالیایی نقش بر زمین میشود و آرمان رساندن آب به آن زخمی مسلمان را با خود به گور میبرد.

گلوله رایفل سیاه دقیقن بر سمت راست بدنش اصابت نموده ، همین که گلوله بر او اصابت میکند، این جسد کوچک او را به فاصله چند متری پرتاب میکند، سر و روی که روزگار دست نوازش پدری بر او کشیده میشد اینکه با خاک و خون یکسان میگردد.

در میان خاکهای صحرا آهسته آهسته آخرین نفس هایش را میکشد و جان به جان آفرین تسلیم میکند و با شهادت خودش تاریخ با عزت این امت را مرقوم میسازد.

بلی، فاطمه گگ قهرمان ما اینگونه در میدان نبرد طرابلس برای خدمت رسانی به مجاهدین جان میدهد و با مرگ خود در سن یازده سالگی در میدان های نبردِ حفاظت از سرزمین اسلامی، برای جوانانِ امت هیچ بهانهی باقی نمی گزارد!

و این علامه اقبال رحمه الله است که این داستان دردناک را در بانگ دّرا به زبان اردو در قالب شعر بیان میدارد

او با این مصراع شروع میکند: فاطمہ! تو آبروئے امتِ مرحوم ہے…

فاطمہ! تو آبروئے امتِ مرحوم ہے

ذرہ ذرہ تیری مشتِ خاک کا معصوم ہے

یہ سعادت حورِ صحرائی! تری قسمت میں تھی

غازیانِ دیں کی سقائی تیری قسمت میں تھی

یہ جہاد اللہ کے رستے میں بے تیغ و سپر

ہے جسارت آفرین شوقِ شہادت کس قدر

یہ کلی بھی اس گلستانِ خزاں منظر میں تھی

ایسی چنگاری بھی یارب، اپنی خاکستر میں تھی!

رقص تیری خاک کا کتنا نشاط انگیز ہے

ذرہ ذرہ زندگی کے سوز سے لبریز ہے

تازہ انجم کا فضائے آسماں میں ہے ظہور

دیدۂِ انساں سے نامحرم ہے جن کی موج نور

جو ابھی ابھرے ہیں ظلمت خانۂِ ایام سے

جن کی ضَو ناآشنا ہے قیدِ صبح و شام سے

جن کی تابانی میں انداز کہنِ نَو بھی ہے

اور تیرے کوکبِ تقدیر کا پرتوَ بھی ہے