نوشته: عبدالباسط “خالد”
سرخی کم رنگ افق کم کم جای خود را به اشعه های درخشان خورشید میدهد.
اشعه های درخشان آفتاب، آهسته آهسته کوه های شرق کابل را پیموده وارد وادی زیبای کابل میشود.
نسیم صبحگاهی خیلی ملایم میوزد، با وزیدن خود برگ های درختان زیبا و بالا بلند لیلیه را نیز تکان میدهد.
پنجره اطاق لیلیه را باز نموده و در کنار آن نشسته، مصروف تلاوت قرآن کلام پروردگارش هست.
کسی دروازه اطاقش را آهسته آهسته تک تک میکند.
از جایش بلند میشود به سمت دروازه اطاق میرود.
دروازه را باز میکند.
در عقب دروازه جوانی با قامت بلند و چهره بشاش را میبیند که لبخند زیبای بر لب دارد.
او مسؤول اداره ساحوی اش هست، خطاب برایش میگوید” کمپ ساحه وزیر اکبر خان مربوط ماست، همی حالی دو نفر از بچه های دیگر ره هم همرایت بگیر و عاجل برو”
بعد از شنیدن دستور مسؤول اش اندکی مکث میکند، بعد میرود به طرف میز کنار پنجره، همانجا که تا چند لحظه قبل قرآن تلاوت داشت.
قرآن را دوباره برجایش میگذارد.
از اطاقش بیرون میشود، به سمت اطاق های همراهانش حرکت میکند، تا آندو همراه دیگر را نیز خبر کند.
آنها را با خود گرفته به سمت طعام خانه میروند، از مسؤول طعام خانه لیلیه میخواهند ” سه نفر هستیم، چارو نیم دانه نان حق صبح و چاشت ما ره بتی، امروز جایی میرم، ده وخت نان نمی باشیم”.
نان ها را تسلیم و میشود و یکجا با همراهانش به سمت جاده وزیر اکبرخان حرکت میکنند.
از صبح وقت تا شام ناوقت آنجا میباشند، تا مگر مقدار کمکی برای هموطنان مظلوم کندزی شان جمع کنند.
نان صبح و چاشت شان همان چار و نیم نان خشک همرای 30 افغانی چپس!
آری ، خواننده گرامی آنچه را که خواندید مختصر خاطرهِ بود از نجوم این میهن.
بلی این جوان نمونه ایست از هزاران جوان مخلص و دلسوز این میهن که با جیبهای خالی و شکم های گرسنه روزها را شام می نمایند تا در پیشگاه پروردگار و در قبال هموطنان شان ادای مسوولیت نموده باشند.
نجم، متشکل از هزاران جوان مخلصی هست که بدون در نظرداشتن اندک امتیازی مادی، وقت؛ گرانبهاترین دارای زنده گی شان را صرف خدمت به هموطنان شان میکنند و در این مسیر تقاضای کوچکترین پاداشی را ندارند؛ مگر از الله واحد و بی همتا!
بیایید برای داشتن یک افغانستان متدین و متمدن دست در دست هم داده و با قربانی وقت، مال وجان خویش مرحمی باشیم بر زخم های این ملت رنجدیده و مظلوم.