نجم

من و کودک کارگر

آهسته آهسته به سمت نهر کوچک کنار سرک قدم میزدم، و از قدم زدن هایم خیلی لذت میبردم!
ناگهان توجه ام را نوجوانی جلب نمود، که در کنار نهر آب نشسته و به آب روان نهر خیره شده بود!
غرق در عالم رویایی خودش!
رفتم در نزدیکی وی نشستم، از چهره اش مشخص بود که خیلی اندوهگین است.
با زبان پشتو گفتمش “ستری مشی وروره سنگه یی!”
لبخندی ملیحی بر لبانش نقش بست، با صدای مملو از معصومیت و محرومیت پاسخ داد” خه یمه”
با همین یک پاسخ اش رشته صحبت را با او باز نمودم، ازش پرسیدم: آب نهر پاک است؟
جوان: ها اگه او بازی میکنی، فکرت باشه ده اونو طرفا او زیاد اس!
من: نی، فقط وضو میکنم، اینجا چی میکنی؟
نو جوان: آمدیم بخاطری که اگه کسی مره به کار ببره سر فالیز!
من: تو خو سن ات زیاد خورد اس، کار کده میتانی؟ راستی پدرت چی کار میکنه؟
نوجوان: پدرم وخت فوت کده، حتی چهره اش ره هم به یاد ندارم، (اینجا چشمانش خیلی درخشان به نظر میرسید، اما این درخشنده گی از جمع شدن قطرات اشک در چشمانش بود!) یک مادر پیچه سفید ده خانه دارم باید خرچ خانه ره خودم پیدا کنم!
من: خداوند پدرت ره ببخشه، اینجا کسی تورا به کار میبره؟ چند مزد میته؟
نوجوان: بلی، میبره و روز 150 و بعضی وقت ها 200 افغانی میتن
من:مکتب هم میری؟صنف چند هستی؟
نوجوان:بلی، میرم صنف چهار هستم، سوم نمره!
من: خو بسیار خوب میکنی، ایقه قصه کدیم نامت ره نگفتی؟
نوجوان: نامم نور الحق است، نام تو چی هست؟
من: عبدالباسط هستم، خوب نورالحق ده فامیل چند نفر هستین؟
نورالحق: سه نفر،خودم، مادرم و برادر کوچکم، مادرم مریض است، نان ما ره خواهرم پخته میکنه، عروسی کده ده قریه پایین است، هر شو تا قریه پایین میرم، ازونجه نان میارم!
من: خو نور الحق جان، خیر اس ای مشکلات زنده گی سپری میشه، کوشش کو درس بخوان ان شاءالله که آینده خوبی داشته باشی.
بلی، خواننده عزیز!
این بود پایان گفتگوی من با این نوجوان میهنم، نوجوانی یتیم اما با همت والا ، نو جوانی که در این سن و سال باید فقط و فقط مصروف درس و تعلیم خود باشد؛ اما فقر باعث شده که ده ها کیلومتر دورتر از خانه اینجا در مزارع فالیز در جستجوی کاری باشد، تا بتواند لقمه نانی را برای مادر مریض و برادر کوچکش آماده کند، او آرزوی های خیلی قشنگی دارد، خوش دارد لباس های نو بپوشد، مکتب منظم برود، همرای مادرش به تفریح برود، با شکم سیر نان بخورد و در بستر آرام خواب شود، اما این فقر است که همه آرزو هایش را به خاک یکسان نموده!
روزها تا شام مسلسل کار میکند و ناوقت های شب بخانه میرود، بعد از صرف لقمه نانی و ادای نماز خستگی کار نمیگذاردش تا دمی با مادر مریض و تنهایش صحبتی کند، مادر که روزها در آرزوی این است تا دمی با این دو کودک یتیمش قصه کند، از روزهای خوشی که در هنگام حیات پدرشان داشت چیزی بگوید، لحظه ی هرچند زود اما زیبا با این دوکودکش درد دل کند، اما این کودک کاریگر زود میخوابد، تا صبح وقت زود بیدار شود و برود سر فالیز تا مبادا کسی دیگری جای او را منحیث کارگر بگیرد!
بلی، امروزه همانند نورالحق ده ها هزار کودک و نوجوان میهنم در گوشه گوشه این سرزمین مصروف کارهای شاقه است!
تا در پیدا نمودن لقمه نانی برای خانواده، سهم خود را اداء کنند!
چه بسا خودشان تنها نان آور خانواده اند!
با دیدن چنین کودکانی، سخت دلم آزرده میشود، آخر تا چه زمانی این کودکان مظلوم باید پاسخ خیانت ها و جنایت های سردمداران ظالم کشور را بدهند؟
آنانی که از خوردن حق چنین مظلومانی صاحب پول و شهرت شده اند!

خاطره ی از: عبدالباسط خالد

۶ اسد ۱۳۹۶

سمنگان،افغانستان