عبدالباسط امل
بخاری اطاق را خیلی گرم نموده بود. چای و خامه همراه با نان بازاری خیلی کیف می کرد. رو به سوی مرد کهن سال کرده، گفتم: پدرجان! قصه می کدین.
جرعه از چای سر کشیده گفت: بلی! آن زمان گونه ی که امروز مردم را به دسته ها تقسیم نموده اند، امامان مساجد را به دو گروه تقسیم نموده بودند.
عده ی را که به امر شان حرف می زدند، مولوی های شؤونی نام نهاده بودند. خیلی عزت و قدر می شدند، کسی جرأت نداشت اذیت شان بکند.
ولی در مقابل یک تعداد از امامان مساجد که حرف حق را می گفتند و جوانان و مردان دهکده را برای رویارویی با نظام خونخوار و دست نشانده شوروی تشویق می کردند، می کوبیدند؛ عده ی زیاد شان را وحشیانه به شهادت رسانیدند.
مولوی صاحب مسجد کارته هلال شخص با رسوخ و متقی بود. زیادی روزهای هفته درسهای از دین برای نمازگزاران تقدیم می نمود. او چهره ی نورانی داشت، مهربان بود، با مردم با لبان متبسم و چهره باز مقابل می شد، ولی در آنچه خلاف احکام اسلامی می بود، سخت تند می گرفت.
علناً بر ضد کمونیستان موعظه های انقلابی می نمود، به همین خاطر دو سه بار از سوی دولت هشدار برایش داده شده بود ولی او از موقفش قدم برنمی داشت.
از آخرین دیدارم با مولوی سراج الدین (امام مسجد کارته هلال) سه هفته گذشت، چند بار خواستم بار دیگر به شهر رفته و ملاقاتش نمایم ولی وضعیت خراب شهر و تعقیب جاسوسان خاد (استخبارات دولت کمونیستی) نمی گذاشت.
یک روز برایم خبر رسید که مولوی صاحب همراه با عده ی از طلاب اش به امام صاحب (نام منطقه در کندز، شمال افغانستان) رفته و فردا دوباره بسوی شهر کندز بر می گردند.
احمد یگانه پسر آن بانوی مهاجر نیز همراهش بود؛ هرگاه امام صاحب می رفت، او را با خود می برد تا چند روزی را با مادر خود بگذراند و وقتی برمیگشت، باهم می آمدند.
مادر احمد پس از شهادت شوهر و فرزند بزرگش سخت دردمند شده بود؛ دیگر نمی خواست یگانه فرزندش لحظه ی از دید او دور برود ولی ازینکه مولوی سراج الدین، احمد را به شاگردی خود پذیرفته بود و به او توجه می کرد، دلش آرام بود.
هر ماه مقداری میوه خشک، قروت و چیزهای دیگری را بدست دوکاندار منطقه به احمد می فرستاد.
تصمیم گرفتم هر چه می شود به دیدنش به شهر رفته و به همین بهانه بخاطر معالجه مریضی ام به شفاخانه بروم.
از ولسوالی خان آباد (دهکده ی است در کندز) موتر به مشکل طرف شهر می رفت، دو ساعت کنار چوک (چهار راهی) منتظر ماندم تا اینکه موتری آمد، دست را بلند نموده و سویش اشاره نمودم تا بایستد، چند متر جلوتر توقف نمود.
راننده خیلی آهسته می راند. تانک های تخریب شده، موترهای به آتش کشیده شده و هوای دودی مثل همیش فضا را سخت آلوده ساخته بود.
غم از همه چیز، آدمها، درختان و چه خیابانها و آسمان دهکده می بارید و به حال خود خون می ریختند.
هر گاه چنین منظره را می بینم، یاد روزی می افتم که پدر و مسعود برادر بزرگ احمد را عساکر کمونیست به رگبار بستند.
فریاد آن دو هنوزم به گوشم طنین می اندازد که: کمک… کمک… ولی کسی نبود، همه به خانه ها پناه می بردند.
در سرک کندز- خان آباد جز این یک موتر دیگر موتری نبود.
نیم ساعت گذشت که ما به کندز رسیدیم.
وقتی از موتر پیاده شدم، ابتدا بسوی شفاخانه ای رفتم که مریضان عاجل زیادتر آنجا بستری بودند. آنجا دوستم فهیم داکتر بود او می توانست همکاری بکند.
هنوز چند لحظه ی نگذشته بود، منتظر داکتر فهیم بودم؛ پیرمردی درحالیکه دخترک ده یا یازده ساله در آغوشش بود، به سرعت داخل شفاخانه شد و سوی دهلیز می دوید.
با مجرد داخل شدن به دهلیز سرویس عاجل داد زد: داکتر! داکتر… کودک سخت زخمیست… خون ضایع نموده لطفاً کمک کنین!
نرس با شنیدن سخنان پیرمرد نزدیکش آمد، کودک را از آغوشش گرفت و به داخل سرویس عاجل برد.
پس از ده دقیقه از اطاق خارج شد و با خنده ی به پیرمرد گفت: پدر جان! راحت باش، چیزی نیست… زخمش سطحی است، میشه پیش دخترت بروی.
پیرمرد داخل اطاق شد، من هم خواستم از حالت کودک جویا شوم به تعقیبش داخل اطاق شدم.
پیرمرد نزدیک دخترش نشست درحالیکه دست روی سرش می کشید و ازش سوال می کرد که متوجه شدم، کودک دختر او نه بلکه فرزند دوستم عمیر عسکر است.
پیر مرد می پرسید: اسمت چیست؟ در آن دشت با اینحال چه می کردی؟
بجای آنکه او جواب بدهد، روی حرفش پریده گفتم: پدر جان! اینکه دختر عمیر سرباز است… اوره چی شده؟
رویش را سویم برگردانده گفت: تو می شناسی که کیست؟
سرم را به معنی آری تکان داده و گفتم: بلی… بلی… عمیر در همین فرقه ی نزدیک شفاخانه است، باید خبرش بدهم.
با گفتن این حرف از اطاق خارج شده و طرف فرقه رفتم.