چشمانت راببند ..
اینبار باقلبت به من گوش ده ؛نمیخواهم که با گوش هایت صدایم را بشنوی..
بله ..باقلبت گوش ده……
رفیق! یادت هست روزی را که تولدی شدی؟ روزی را که انگار خورشید از درونِ خانه تان طلوع کرده بود و با آمدنت نورِ خورشید دیگر معنایی نداشت..
روزی که خانه رنگی دیگر بخود گرفته بود را میگویم؛ یادت هست؟
روزی را که گریه های معصومانه ات دیگر صدای سکوت خانه را شکسته بود..
چیزی از آنروز به یادت هست؟
از آن احساسی که پدر در آنروز داشت..
از بانگِ” الله اکبر الله اکبر” که به گوش تو ندا داده شد چی؟
چیزی در ذهنت نمیگذرد؟
مادر؟ مادر را نگو ؛ آنروز با آمدنت، انگار خوشی های جهان را در قالب خورشیدی به او هدیه دادی…
و اصلا هیچ به یادت میرسد؟
از آن دمی که ترا برای نخستین بار با نامت صدا زدند؟؟ تو با شنیدن آن لبانت را غنچه میکردی!
و یا روزی را که با لکنتِ زبانِ نازت میخواستی کلمه ی را برانی؟
و با شنیدن حرفی از زبانت.. کی خندیده خندیده ترا به آغوش گرم خود میفشرد؟
وآیا از خاطرت چیزی خطور نمیکند از آن دمی را که دستان کوچکت را به دستان کوهی از مهر می سپردی و قدمی را میخواستی به پیش نهی؟؟
چیزی به ذهنت نمیرسد؟؟
راستی رفیق!
آن شبی را که گریه هایت بسان زنگ بیداری شب بود به یاد داری؟
و یا آن شب دیگر که گلویت گرفته بود و سرفه های کوچک کوچک میزدی را چی؟
آری.. از شبی سخن میزنم که مادر، بیدار خوابی تمام شب را؛ نسخه ی درمان تو میدانست..
راستی یادم رفت پرسان کنم ..
از آن دمی را که به آغوش گرم مادر میخوابیدی و مادر چه لالایی هایی را که نمیسرود…!
آری همان سروده های پرسوزِ نیمه شب را میگویم…که بعضاٌ ابرهای بغض او را میبارانید…
و شایدهم آن دم؛ کودکی خودش را در تو.. و وجود مقدس مادرش را در وجود خود میدید…نه؟
رفیق تو هم سخنی یا کلامی بران….
گمانم که چیزی به خاطرت نمیرسد..نه؟!
میدانم ..میدانم رفیق…
مادر …!
مادر..!!! نهار چی داریم؟؟
بله این صدای تو بود؛ وقتی بزگتراز پیش شده بودی..
و این صدای لحظه ای برگشتن از مکتب بود…یادت هست مادرت در جواب چه گفت:؟…
شاید حالا چیزهای از خاطرت خطور کرد ….نه؟؟؟
آنروز که تیزی زبانت؛ صدای مادر را بُرید!
بله همان روز را میگویم ..فکر کنم به یادت میاید..
آری دقیقا همان دمی را میگویم که تو؛ با غُرِشِ صدا بالای مادر، چشم های نازش را ابر آلود کردی…
هرچند ؛همان لحظه حتی قطره ای هم از چشمان او نبارید..
اما..بعد رفتنت را چی؟
به یاد داری؟
وقتی چهره ات بسان شعله ی آتش سرخ شده بود و دروازه را با عصبانیت تمام بستی…
بله به یاد داری…؟
آندمی که با هق هق گریه ها، چشمانش رنگ انار را بخود گرفته بود….
راستی صبرکن ببینم…آن روز خیلی بزرگتر از گذشته بودی و دمی را به یاد داری که سرسفره غذا بعداز صرف قاب ِغذای خود ؛داد زدی “من که سیر نشدم“…
بله به یاد داری اولین نفری که هنوز نیم لقمه ای از گلویش پایان نرفته بود چه گفت: ؟
“بیا مادرجان …من دیگر اشتها ندارم ..بگیر و نوش جان “…
یقین دارم که به یاد داری..
چه ؟؟
دیگر نگویم ؟؟؟
چرا رفیق؟؟
اما باورم کن؛ این همان پرسش هایی است که گهگاهی خاطرم را میازارد …
باتوهستم رفیق ..آهای فکرت کجاست…؟
بله با خودت هستم..
همین الان برخیز و از کنجی به چهره گلگونه ی مادرت بنگر..
برخیز دیگر.. رفیق تقاضا میکنم.. همین حالا برخیز…
شاید همین نگاهت پاسخی برای تمام “آن یادنداشته هایت “باشد…
گریه؟
تو گریه میکنی؟
مگر به چهره اش چه دیدی؟
آیینه ی زندگی ات را؟
بیا.. بیا رفیق !از آن تاق بالا؛ کتابی را که خاک گرفته یکبار پایین بیاور..
آه ..آه..این همان قران.. کلام پروردگارِ مان است…
بیا بازش کنیم؛ گمانم مریضی من و ترا مداوا باشد…
صبرکن.. صبرکن.. دوباره ورقی به عقب دور بده..
بله خودش است ..رفیق..اینجاست گمشده من و تو…
باشد من میخوانم و تو تکرارکن…
“وَ قَضَی رَبُّکَ ألّاَ تَعبُدُو إِلَّا إِیـَّاهُ وَبِالوَالِدَینِ إِحسَانًا إِمَّا یَبلّغَنَّ عِندَکَ الکبَر أَحَدُهُمَا أو کِلاَهُمَا فَلاَ تَقُل لَهُمَا اُفٍّ وَ لَاتَنهَرهُمَا وَ قُل لَهُمَا قَولاً کَریمًا * وَاخفِض لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الَّرَّحمَةِ وَ قُل رَبُّ ارحَمهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغیراً” 23 و24 اسراء
و خدای تو حکم فرموده که، هیچ کس را جز او نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید اگر هر دو یا یکی از آنها به پیری برسند (که موجب رنج و زحمت باشند) زنهار کلمه ای که رنجیده خاطر شوند _حتی اوف _مگو و کمترین آزار به آنان مرسان و با ایشان با احترام و بزرگوارانه سخن بگو.
و همیشه پر و بالِ تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدِشان بگستران و بگو: پروردگارا، به پدر و مادرم رحمت و مهربانی فرما، آنگونه که آنان مرا در کوچکی تربیت کردند.
تاحال بسان این گهر نشنیده بودم …چقدر شیرین!!ً
تو شنیده بودی؟؟
رفیق بیا ازین بعد به دستور رب مان ؛ پر و بال های مهربانی را برای آندو بگسترانیم..
نظرت چیست رفیق؟ هان؟
بله… اینجا روشن کردی که واقعا رفیقی…
راستی.. بیا قسمت اخیر این گفته را باهم بخوانیم ..
اصلاً نه..
بیا این قسمت را به خاطرمان بسپاریم…. درست است؟؟
بسم الله..
رَبِّ ارحَمهُمَا کَمَا رَبَّیَانِی صَغِیراً*
پروردگارا، به پدر و مادرم رحمت و مهربانی فرما، آنگونه که آنان مرا در کوچکی تربیت کردند.
محمدفرمان شکیبا
جمعه 29حوت 1393 ساعت چهار بعدازظهر
هرات _افغانستان