بائع الأمراء “فروشندۀ حاکمان”

 نوشته: احمد ارشاد احرار

در روز های که صلاح الدین ابوبی مشغول پیکار با صلیبی ها بود، و صفحات درخشان تاریخ اسلام در حال نوشتن بود، در سال 577 هـ مجاهد بزرگ، فقیه ورزیده، زاهد خداترس و سیاست مدار کارشناس، عبدالعزیز بن عبدالسلام دمشقی، معروف به عز بن عبدالسلام، سلطان العلماء چشم به جهان گشود.
سلطان العلماء در عصری زیست که در سال 583هـ شاهد فتح بیت المقدس به دست ابر مرد تاریخ”صلاح الدین ایوبی” بود، و بعد از وفات صلاح الدین ایوبی، شاهد تقسیم ملکش در بین فرزندانش بود، که هر کدامش با دیگری منازعه داشت، حتی در بعضی موارد یک برادر علیه برادر دیگر با صلیبی ها هم دست می گردید، مسلمان ها هنوز در همین کشمکش مصروف بودند که طوفان چنگیز از آسیایی میانه برخاست، دولت خوارزمی را بلعید و بالاخره در سال 656هـ خلافت عباسی را در بغداد سقوط دادند.
علمیت سلطان العلماء:
سلطان العلماء عز بن عبدالسلام علم دین را از علمای بزرگ عصر خود فرا گرفته، به درجه اجتهاد مطلق، و امامت مذهب شافعی خود را رساند، کتب بسیاری در اصول، تفسیر، فقه.. نوشت، که تعداد آن بالغ به سی جلد کتاب میرسد، اما تنها کارش منحصر به نوشتن و تدریس نماند، بلکه آنچه وی را مشهور ساخت، کارنامه های بزرگش  بود نه کتبش.
هیبت و تواضع سلطان العلماء:
نائب سلطان، که از جملۀ ممالیک بود،  بعد از این که شیخ فتوای عدم ولایت بردگان بر آزادگان را داد،عزم کشتنش را نمودند، وقتی به پشت دروازۀ خانه اش آمدند، و در را کوبیدند، فرزندش”عبداللطیف” بیرون رفت، وقتی ایشان را دید که با شمشیر های برهنه ایستاده اند، بر ضیاع نفس پدرش ترسید، و مانع خروج پدر گردید، ولی شیخ برایش گفت: پسرم! پدرت کوچک تر از آن است که در راه خدا کشته شود! و با قاطعیت و جدیت از خانه برون شد، وقتی چشمش بالای نائب سلطان افتاد گویا قضای اللهی بالایش نازل گردید، دست نائب سلطان سست گردید، شمشیرش افتاد، چشمش اشک آلود شد و از شیخ طلب عفو و دعا نمود.
این واقعه هم زمان دلالت به هیبت و تواضع شیخ می نماید، هیبت به این که نائب سلطان را وادار به طلب عفو نمود در حالی که شیخ نه شمشیری با خود داشت و نه سنانی، و تواضع به این که هنگام بیرون شدن از منزل به پسرش می گوید: پدرت کوچک تر از آن است که در راه خدا کشته شود.
زهد و پارسایی سلطان العماء:
شیخ با تمام علم و مقامی که داشت، همیشه رابطۀ مستحکم با الله داشت، مدام مردم را به ترس از الله تذکر می نمود، و خودش از جملۀ متصوفین روزگار بود، هیچ گاهی ظواهر وی را فریفتۀ خود نساخت، عبا و قبای خاصی هیچگاهی نپوشید، زمانیکه از دمشق به سوی بیت المقدس تبعید گردید، هیچ مال و دارایی با خود نبرد، و هنگامی که از مقام قضای مصر وی را عزل نمود، تنها با یک مرکب خود طرف بیت المقدس روان شد، که دلالت به قناعت و پارسایی وی می نمود. زمانی که در بستر مرض مرگ بود، ملک ظاهر بیبرس برایش آمد، تا اجازۀ تعین پسرش را به جای خودش از وی بگیرد، اما وی برایش گفت: اهلش نیست، صلاحیتش را ندارد. سلطان گفت: پس از چه معیشت کند؟ شیخ گفت: از نزد الله.
شیخ در حالی این سخن را گفت که پسرش عبداللطیف صلاحیت کامل این کار را داشت، اما بنا به زهد و پارسایی که داشت دست به این کار نه زد.
سلطان العلماء هر چه داشت در راه الله متعال صرف نمود، مال، منصب، علم.. وی با وجود آن که چیزی از مال دنیا نداشت، در یکی از سال ها که فقر در دمشق حاکم گردید، و قیمت زمین ها بسیار ارزان شد، خانمش جواهرات خود را برایش داد، تا آنرا بفروشد و به پولش بستانی خریداری کند، وقتی به خانه بر گشت و خانمش حالش را جویا شد، وی گفت: بلی بستانی را در بهشت خریداری کردم. وقتی دیدم مردم در فقر به سر می برند، مال را صدقه نمودم، خانمش هم سپاس الله را به جای آورد.
پاهایش را می شستیم و آبش را می نوشیدیم:
سلطان العلماء که خطابت مسجد اموی دمشق را عهد دار بود، بعد از این که صالح اسماعیل حاکم دمشق با صلیبی ها علیه برادرش نجم الدین ایوب  حاکم مصر، توافق نمود، سلطان العلماء این توافق را حرام خوانده و در خطبۀ نماز جمعه از ذکر اسم حاکم”که درآن وقت معمول بود” ابا ورزید، و دعا نمود: اللهم أبْرِم لهذه الأمَّة إبرامرشد، تُعِزُّ فيه وليَّك، وتُذِلُّ فيه عدوَّك، ويعمل فيه بطاعتك، وينهى فيه عن معصيتك، و فتوای حرمت فروش اسلحه را بالای صلیبی ها صادر نمود، چون آنها برای مبارزه علیه مصری ها آنرا بنا به توافق با صالح اسماعیل می خریدند، این امر سبب عزل وی از منصب خطابت گردید. و عزم سفر از دیار شام به سوی بیت المقدس نمود، چون تحمل فضای استبداد را نداشت.
وقتی گروهی از افراد شاه اسماعیل به نزدش آمدند و برایش پیشنها د کردند که وظیفۀ قبلی ات را دوباره برایت میدهیم در صورتی که دست شاه اسماعیل را ببوسی و از کرده ات پشیمان شوی، وی در جواب گفت: قسم به خدا است ای مسکین، من راضی نیستم که او دست مرا ببوسد، چه رسد به این که من دست او را ببوسم، ای قوم من! شما در یک وادی و من در وادی دیگری هستم، و سپاس خدایی را سزد که مرا از آنچه که شما را به آن آزمایش کرده، مصئون داشته است. برایش گفتند:  ما مأمور هستیم در صورت که سخن ما را نپذیری، به بند بیندازیمت، گفت: به هر چه مأمور هستید انجام دهید. وقتی وی را زندانی نمودند، روزی قرآن تلاوت می نمود و صالح اسماعیل در خیمۀ پهلوی زندان وی صدایش را شنید، بعداً به یکی از بزرگان صلیبی گفت: آیا صدای این شخص را می شنوید؟ گفت: بلی. گفت: او بزرگترین قسیس مسلمان هاست، که جهت مخالفت تسلیم نمودن قلعه های مسلمان ها به شما، و سرپیچی از امرم او را از خطابتش عزل نمودم، و اکنون به خاطر شما در قدس وی را دوباره اسیر ساختم، بزرگ صلیبی گفت: اگر او قسیس ما می بود، پا هیش را می شستیم، و آبش را مینوشیدیم.
فروشندۀ حاکمان:
بعد از اقامت در بیت المقدس، و چیره شدن نجم الدین ایوب به آن، روانۀ مصر شد، و به منصب قاضی القضات گماریده شد، و خطابت مسجد عمرو ابن عاص را هم می نمود. نجم الدین ایوب گروهی بزرگی از غلامان را خریداری نموده بود و پست های بزرگی دولتی را برای شان سپرده بود، تا از وی فرمانبرداری نموده و امور مملکت را درست به پیش ببرند، ولی عز بن عبدالسلام بنا به عدم ولایت غلام بالای مردم آزاد با این کار مخالفت نمود، و فتوی داد که باید همۀ این ها را دولت به فروش برساند و پول آنرا به بیت المال مسلمان ها بدهد، در غیر آن این گروهی ممالیک  حق حاکمیت بالای مسلمان ها را ندارند. این فتوای سلطان العماء غوغایی بزرگی را در حکومت برپا کرد و سبب عزل شیخ از منصب قضاء گردید.
شیخ نمیتوانست در ملکی زندگی کند که سخنش را گفته نتواند، بنابران بالای مرکبش سوار شد و روانۀ بیت المقدس گردید. مردم وقتی از قضیه آگاه شدند به خیابان ها ریختند، مرد و زن، پیر و جوان، غنی و فقیر، علما و طلباء حتی اطفال مانع عودت وی به بیت المقدس گردیدند، وقتی سلطان ظاهر بیبرس این تجمع بزرگ را دید، خودش دنبال شیخ رفت و وی را به منصبش گمارید، بعداً سلطان همه ممالیک را فروخت و پولش را به بیت المال مسلمان ها داد، و آزادگان را از فرمانروایی غلامان رهانید. که این واقعه بزرگترین رویداد و نماد آزادی در طول تاریخ بشریت بود، که به دست سلطان العلماء صورت گرفت. بدون شک که حق پیروز می گردد و باطل محکوم به نابودی  است.
نصیحت کنندۀ امراء:
در یکی از روز های عید، شیخ وارد قلعۀ سلطان گردید، امراء و خدمتگذاران را در حالت بوسیدن زمین، و صفوف عساکر را در حالت ادب و احترام در مقابل حاکم دید، شیخ متحیر گردید و جهت شکستاندن غرور حاکم با صدای بلند، وی را به نامش صدا زد: ای ایوب! چه جوابی در مقابل خدا داری وقتی برایت بگوید: آیا مصر را برایت ندادم، و تو شراب خواری را در آن مباح ساختی؟
سلطان نجم الدین ایوب گفت: آیا این امر جریان دارد؟
شیخ گفت: بلی، شراب در بازار فروخته می شود، و تو در نعمت های این ملک به سر می بری. شیخ با صدای بلند این کلمات را می گفت.
سلطان گفت: سرورم، من این کار را نکردیم، بلکه از زمان پدرم است.
شیخ گفت: تو از جمله کسانی هستی که میگویند: إنا وجدنا آباءنا علی أمة.
سلطان نجم الدین ایوب امر بسته کردن تمام آن دوکان ها را داد، و مفاسد را در مملکت منع قرار داد، و این کار زبان زد عام و خاص گردید، تا این که یکی از شاگردان شیخ روزی از وی پرسید: چه چیز وادارت کرد که سلطان را در چنین روزی نصیحت کنی؟
شیخ گفت: پسرم! سلطان را در شکوه و عظمت دیدم، خواستم برایش یاد آور شوم تا تکبر و خود خواهی بر نفسش چیره نشود.. شاگرد گفت: مگر از وی نترسیدی؟
شیخ گفت: قسم به الله پسرم! هیبت الله را حاضر دانستم، و از سلطان نترسیدم.
مجاهد و مربی نسل عین جالوت:
زمانیکه مغل در سال 658هـ بغداد را تصرف نمودند، خلافت عباسی را سقوط داده رو به طرف مصر آوردند، درین وقت سلطان العلماء با تمام قوت مسلمان ها را دعوت به جهاد داد، و خودش با سلطان مظفر الدین قطز در جمع آوری مال و اسلحه برای جهاد اشتراک نمود، از تمام اهل مصر مقدار معین مال را جمع نموده و دارایی تمام امراء را ضبط کرده در راه جهاد علیه مغول به مصرف رسانید، سلطان العلماء تنها به این اکتفا نکرد بلکه قلم و علمش را هم در خدمت جهاد قرار داد، که کتاب مشهور احکام جهاد را در همین وقت نوشت، و زمانیکه سلطان قطز پیشنهاد مبارزه با مغول را برایش کرد، شیخ برایش گفت:أخرجوا و أنا ضامن لکم علی الله النصر.
همچنان درین مرحله سخنانی را ابن سبکی از شیخ نقل می کند که در رسالةالاعتقاد نوشته ” جهاد دو گونه ضرب دارد، ضرب جدل و بیان، و ضرب شمشیر و سنان، همچنان می گوید:من می پندارم که از جمله حزب الله و نصرت دهنده و سپاهی دین او هستم، و هر سپاهی که در خطر نفس خود را نیندازد، سرباز نیست، به همین شکل در جایی دیگری می گوید: به خطر انداختن نفس برای عزت بخشیدن دین جواز دارد، به همین خاطر برای قهرمان مسلمان جواز دارد که در صفوف مشرکین داخل شود، و کسی که می پندارد که از نفس گذشتن در چنین روزی جواز ندارد، یقیناً از حق دور شده و از راه صواب به سوی بی راهه رفته. بدون شک که نسل فاتح عین جالوت، پروردۀ دستان عز بن عبدالسلام رحمه الله بود، کسی که روح پیکار و مبارزه را در وقتی در کالبد امت دمید، که همۀ امت اسلامی ناامید گردیده بود، و منتظر لشکر آسمانی بودند، تاریخ شاهد بر آن است که مظفرالدین قطز زمانی که به سوی مصر آواره گردید، و موج انتقام امت از چنگیزی ها در وجودش به طوفان تبدیل می گردید، این درس ها و حلقات آزادی خواه عز بن عبدالسلام بود که عطش روحی وی را فرو می نشاند، تا زمانی که چنگیزی ها را به گودال تاریخ سپرد.
سلطان العلماء بعد از زندگی پر مشقت و مجاهدانه اش، بالاخره در سال 660هـ وفات نمود، روز وفاتش گویا محشری بود که در مصر برپا شده بود، تمام مردم مصر در مراسم جنازه اش اشتراک نمودند، زمانی که ظاهر بیبرس از بالای قلعه اش این جمعیت بزرگ را دید، به بعضی از خواص خود گفت: امروز حکومتم استقرار پیدا کرد، زیرا اگر این شیخ برای مردم میگفت که علیه من خورج نمایند، همه بر ضد من خروج می نمودند، و مملکتم از دستم می رفت.
زندگی سلطان العلماء همۀ اش صرف جهاد و مبارزه، با علم و عمل گردید، وی به تنهایی خود یک امت بود، زاهدانه زیست، مجاهدانه پیکار کرد، عالمانه فیصله نمود و در بیان حق از ملامت هیچ ملامت کنندۀ ای نترسید، بدون شک که وی در میدان مبارزه سرباز و در میدان علم مربی و استاد بود،  که تاریخ اسلام اسمش را با خط زرین در قلب حفظ خواهد نمود.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *