شهدای بی کفن (قسمت اخیر)

عبدالباسط امل

با آن سر و رو داخل شدن به فرقه سربازان کمونیست مشکل بود ولی وقتی نام عمیر را گرفتم، مرا گذاشتند جلو بروم.

عمیر را یافتم و برایش گفتم: خبر نداری که دخترت در شفاخانه است؟ هله عجله کو باید به شفاخانه برویم.

رنگ چهره اش پرید، ترسیده پرسید:

عایشه در شفاخانه؟؟؟… تو چی میگی شریف! او همراه با بی بی اش خانه بود.

زود کو بریم، مام نمی فامم؛ از خودش باید پرسان کنیم.

عمیر: درست است، صبر کو، إینه مه میایم.

بعد از چند دقیقه یکجا بطرف شفاخانه حرکت کردیم؛ همینکه رسیدیم با عجله به اطاق که سویش اشاره نمودم، داخل شد من هم به تعقیبش داخل آمدم.

عمیر دخترش را به آغوش گرفته پرسید:

دخترم! چه شده؟… تو خو همراه بی بی ات از امام صاحب خانه رفته بودین؟

عایشه که خوشی از چهره اش نمودار بود، گفت:

بلی پدر جان! ولی ده نیم راه بودیم، عساکر روسی موتر ما ره ایستاد کدن.

حرفش را قطع نموده گفت: چی؟؟؟… عساکر روسی! چی گفتن؟ اذیت تان که نکدن؟

دخترک آب دهنش را قورت داده گفت:

وقتی پیاده شدیم مولوی صاحب که این وضعیت را دید، به ما گفت:

برادران و خواهران! مثلیکه به گِیر سربازان وحشی روسی افتادیم؛ هرچه دارید، بیندازید تا از شر شان خلاص شویم.

هر که هر چه داشت به زمین انداخت. مولوی صاحب رو به سوی عساکر کمونیست نمود ولی یک افغانی که در میان شان بود با پَتَکَه  گفت: دستا بالا و روی تانه طرف دیوال (دیوار) کنین.

از برخورد تند و چهره های غضبناک آنها زیاد ترسیده بودم. خود را به بی بی جانم فشردم و داشتم از ترس می لرزیدم که صدای مرمی و فریاد موتروان (راننده موتر)، خاموشم ساخت.

از عقب به سر همه فیر (شلیک) میکدن.

هیچ کس از آنجمله زنده نماند، یک مرمی به پای من اصابت نمود، با افتادن بی بی جان به زمین و اصابت مرمی به پایم، من هم کنارش افتادم، خون از پایم جریان داشت، سخت درد می کرد.

عمیر! درحالیکه اشکهایش می ریخت، دست روی سر عایشه کشیده، گفت:

بی بی ات را هم کشتند؟

بلی، پدر جان، هیچ کسی را زنده نماندن.

اما شبها خیلی مردم اوجه میامدن، شب اول مرد ریش سفیدی آمده با تکه ی پایم را بست و برایم غذا داد.

شبها ده زیر چادری بی بی جان می خوابیدم تا اینکه چند روز بعد آن مرد در روز آمد و تا نزدیکی سرک مرا آورد و گفت: ازین پیش آمده نمی توانم، باید تنها بروی، هر موتری که آمد، در آن بالا شو و به مردم از شهدا بگو.

حالا هم مرا اینجا آورده اند.

عمیر از مردی که دخترش را تا شفاخانه آورده بود، تشکری نمود ولی برایش گفت:

کاکا! باید ما ره تا جایکه دخترم را دیده ببری.

پیرمرد قبول کرد.

آنها از شفاخانه به خانه آمدند. این خبر همه جا پخش شد. ساعتی نگذشته بود که همهمه و صداها به شهر پخش شد و همه جا آوازه شد که مولوی مسجد کارته ی هلال و چهل تن از همراهانش به شهادت رسیده است.

رفتن به آن دشت، آنهم به تنهایی خطرناک بود، به عمیر گفتم: باید مردم شهره باخود ببریم، حرفم را پذیرفت.

هفت موتر بطرف دشت آبدان همانجا که مولوی سراج الدین و طلاب مظلومش را به شهادت رسانیده بودند، حرکت کردیم.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *